-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از غمزه ناوکزن شدی، آماجگاهت دل کنم هرروز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم
2 دل رفت و جان هم میرود، گویی که بیما خوش بِزی گیرم که هرکس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
3 جو جو بِبُرَّم خوش را از تیغ بر خاک درت تا خوشه مِهرم دهد، تخم وفا در گِل کنم
4 حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم
5 دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟» گفتا که «تُرکِ کافرم، هرسو شکار دل کنم»
6 گفتم که «خلق از دیدنت جان میدهد، باری بکش» گفتا «نمیباید مرا چندان کسان بسمل کنم»
7 گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بیوفا جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟