تو چون قربان نمی‌گردی از خواجوی کرمانی غزل 865

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

تو چون قربان نمی‌گردی کجا همکیش ما باشی

1 تو چون قربان نمی‌گردی کجا همکیش ما باشی بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی

2 اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی

3 حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی

4 تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی

5 اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی

6 جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی

7 برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر