- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 می گذری که سینه را وقف هوای خود کنی من که بوم که بر دلم داغ جفای خود کنی
2 گویمت این چنین مرو، وز بد چشم کن حذر لیک تو گفت نشنوی، کار برای خود کنی
3 حیف بود که در روش پای تو بر زمین رسد دیده به خاک می نهم، گر ته پای خود کنی
4 ماهی و آفتاب سان گرم بر آسمان روی آه مرا اگر شبی راهنمای خود کنی
5 گفتی اگر نگه کنی دو رخ من سزا کنم آینه گر کنی نگه، هم تو سزای خود کنی
6 جان تو هست در دلم، وز سر لطف و مردمی هر چه بجای دل کنی، آنگه بجای خود کنی
7 خسرو از اشتیاق تو سوخته گشت و وقت شد گر نظری به مرحمت سوی گدای خود کنی