- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای محو راه گشته از محو هم سفر کن چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن
2 دل آینه است چینی با دل چو همنشینی صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن
3 دانم که برشکستی تو محو دل شدستی در عین نیست هستی یک حمله دگر کن
4 تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن
5 چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن
6 ماییم ذره ذره در آفتاب غره از ذره خاک بستان در دیده قمر کن
7 از ما نماند برجا جان از جنون و سودا ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
8 در عالم منقش ای عشق همچو آتش هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن
9 ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن
10 سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن