1 لطافت تو چنان در خیال ما بنشست که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
2 زبون چشم زبون گیر تو شدم، چه کنم؟ چه حیله سازد هشیار پیش مردم مست
3 ز کشته پر شده شهر و کشنده پیدا نی دهان تنگ تو پیدا شده ست، میری هست!
4 مرا نگینه دل کز گزند ایمن بود فتاد و سنگ جفای تو باز خورد و شکست
5 شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟ چنین بود، چو کند کس خرابه را دربست
6 چرا پیاله خون می دهی مرا هردم چنین که می رسد از جور چرخ دست به دست
7 بیا چو آب خضر تا ببینیم در پای بسان خاک که در پای آب گردد پست
8 اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن مکاو ریش کهن را چو سر بهم پیوست