- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب زیاد تو مرا تا به سحر خواب نبرد دیده آبی زد و از دیده من تاب نبرد
2 من بدین خواب نخفتم که ببینم رویت ناگهان روی تو دیدم همه شب خواب نبرد
3 می برد آب دو چشمم که خیالی شده ام خوش خیال تو که از دیده من آب نبرد
4 دل سنگین تو وزنم ننهد، وه که کسی سنگ قلب تو ازین سینه قلاب نبرد
5 نامسلمان دل من در خم ابروی تو مرد هیچ کس هندوی ما را سوی محراب نبرد
6 زین رخ زرد چه پیچم سخنی در زلفت هیچ کس حاجت زرگر به سر تاب نبرد
7 زخمهایی که ز نوک قلمت بود در او در دل خویش نگه داشت، به اصحاب نبرد
8 رقعه ای دوش فرستادی و مسکین خسرو خواند در روشنی آه و به مهتاب نبرد