1 عشق تو بکشت ترکی و تازی را من بندهٔ آن شهید و آن غازی را
2 عشقت میگفت کس ز من جان نبرد حق گفت دلا رها کن این بازی را
1 بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار
2 ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان
1 از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل
2 در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری بر آورد و شتافت
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم