1 عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد اهل صلاح را به قدح نوشی آورد
2 رخسار تو که توبه صد پارسا شکست نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد
3 شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را موی جبین گرفته به چاوشی آورد
4 مردن به تیغ تو چو به کوشش میسر است مرده ست آنکه میل به کم کوشی آورد
5 گفتم که زان لب از پی دیوانه شربتی گفت «این مفرحی ست که بیهوشی آورد»
6 من ناتوان ز یاد کسی گشتم، ای طبیب آن دارویم بده که فراموشی آورد
7 خسرو، اگر فسون پری نیست در سرت چشم از فسون بپوش که مدهوشی آورد
دیدگاهها **