- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت مرده هجر ز بوی تو همه شب جان داشت
2 روی تو دیدم و شد درد فراموش مرا سینه کز ناوک هجرت به جگر پیکان داشت
3 دل من، گر چه به بیداد شد از زلف تو تنگ ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت
4 باز با زلف تو بدخو شد و اینک پس ازین دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت
5 سوزش سینه من دید و کنارم نگرفت که هنوز این تن بد روز تب هجران داشت
6 ای که گویی تو که در پیش صنم سجده چه شد این بدان گوی که آن دم خبر از ایمان داشت
7 جان که از کوی تو بگریخت شبش خوش بادا جای او یار نگهداشت که جای آن داشت
8 نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت
9 خسرو امشب شرف بندگی جانان یافت مگس امروز سر مایده سلطان داشت