- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 لعل تو به جان فزایی آمد چشم تو به دلربایی آمد
2 چون صد گرهم فتاد در کار زلفت به گرهگشایی آمد
3 با زنگی خال تو که بر ماه در جلوهٔ خودنمایی آمد
4 در دیدهٔ آفتاب روشن چون نقطهٔ روشنایی آمد
5 با چشم تو میبباختم جان چون چشم تو دردغایی آمد
6 بگریخت دلم ز چشم تو زود وآواره ز بی وفایی آمد
7 در حلقهٔ زلفت آن دم افتاد کز چشم تواش رهایی آمد
8 هرگاه که بگذری به بازار گویند به جان فزایی آمد
9 یکتایی ماه شق شد از رشک تا سرو تو در دوتایی آمد
10 بنشین و دگر مرو اگرچه در کار تو صد روایی آمد
11 دانی نبود صواب اسلام آنجا که بت ختایی آمد
12 بردی دلم و بحل بکردم واشکم همه در گوایی آمد
13 در کار من جدا فتاده چندین خلل از جدایی آمد
14 بیگانه مباش زانکه عطار پیش تو به آشنایی آمد