1 مستان غمت بار دگر شوریدند دیوانه دلانت سر مه را دیدند
2 آمد سر مه سلسله را جنبانید بر آهن سرد عقل را بندیدند
1 بر لب جو بوده دیواری بلند بر سر دیوار تشنهٔ دردمند
2 مانعش از آب آن دیوار بود از پی آب او چو ماهی زار بود
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند