-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چشمت به عشوه جان دو صد ناتوان گرفت گر عشوه اینست جان و جهان می توان گرفت
2 رویت به زلف، بس دل و جانها که صید کرد این گل به دام خویش چه خوش بلبلان گرفت
3 هر تیر غمزه ای که بینداخت بر دلم دل چون الف میانه جانش روان گرفت
4 در گریه نام زلف تو بگذشت بر زبان گریه گره ببست و ز حیرت زبان گرفت
5 جانم زبان تست درو هست هم سخن گفتی نمی توان که نباشد، به جان گرفت
6 خلق رقیب بسته شد از رغبت تنم ای وای بر سگی که به حلق استخوان گرفت
7 سلطان ملک عشق تو خسرو به حکم شد تا سوی بی نشانی رویت نشان گرفت