1 چشمت که قصد جان من ناتوان کند گویم مکن به قصد دل، همان کند
2 مرغ دل آشیانه به زلف تو می کند چون طوطیی که میل به هندوستان کند
3 آن کس که مانده بسته سودای زلف تو سودش همین بود که دلی را زیان کند
4 از نردبان زلف تو هردم به آفتاب آسان رسد، ولیک شبی در میان کند
5 شمعی که پیش روی چو ماه تو بر کنند از تیغ گردنش بزنم، گر زبان کند
6 از دست دیر آمدن و زود رفتنت روزی هزار بار دل من فغان کند
7 خسرو چو در تو می نرسد، باری ار به لب دل را بر آب دیده نشاند، روان کند
دیدگاهها **