1 جوان و پیر که در بند مال و فرزندند نه عاقلند که طفلان ناخردمند
2 جماعتی که بگریند بهر عیش و منال یقین بدان تو که بر خویشتن همی خندند
3 خوش آن کسان که برفتند پاک چون خورشید که سایه ای به سر این جهان نیفگندند
4 به خانه ای که ره جان نمی توان بستن چه ابلهند کسانی که دل همی بندند
5 به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند که هر نهال که شاندند باز برکندند
6 جمال طلعت هم صحبتان غنیمت دان که می روند نه زانسان که باز پیوندند
7 بقا که نیست، درو حاصلی همه هیچ است چو بنگری همه مردم به هیچ خرسندند
8 بساز توشه ز بهر مسافران وجود که میهمان عزیزند و روزکی چندند
9 اگر تو آدمیی، در کسان به طنز مبین که بهتر از من و تو بنده خداوندند
10 ترا به از عمل خبر نیست فرزندی که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند
11 مجوی دنیا، اگر اهل همتی، خسرو که از همای به مردار میل نپسندند