- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
2 تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را
3 نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را
4 دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را
5 شب آمد روز عیشم را و من با سوخته جانی همی جویم چراغ افروخته آن روز میمون را
6 نه شبهای من بد روز از اینسان ست بی پایان ولی یارب، مبادا روز نیک آن زلف شبگون را
7 تو آن مرغی که آزادی و در دامی نیفتادی سزد، گر شکرگویی روز و شب بخت همایون را
8 چو لیلی بیند آن مجنون شراب از خون خود نوشد به از سنگ ستمگاران نباشد نقل مجنون را
9 همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت اثر در جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را