1 بآرزوی تو خوشحال میتوان بودن بیک نگاه تو صد سال میتوان بودن
2 قبول بخت بباید که کشته تو شوم شهید عشق باقبال میتوان بودن
3 اگر بر آن کف پاروی خود توان مالید چو خاک بهر تو پامال میتوان بودن
4 گهی که رخ چو گل آتشین بر افروزی سپند روی تو چون خال میتوان بودن
5 منال اهلی اگر از غمی پریشان حال مگو همیشه بیک حال میتوان بودن
6 کارم چو مه نو بتمنا می کشد از هجر خورشید صفت گر نکنی کم نظر از من
7 اهلی قدری دامنم آلوده گر از می شاید که قضا عفو کند اینقدر از من