دریغا کز از جلال الدین محمد مولوی غزل 2648

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

دریغا کز میان ای یار رفتی

1 دریغا کز میان ای یار رفتی به درد و حسرت بسیار رفتی

2 بسی زنهار گفتی لابه کردی چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی

3 به هر سو چاره جستی حیله کردی ندیده چاره و ناچار رفتی

4 کنار پرگل و روی چو ماهت چه شد چون در زمین خوار رفتی

5 ز حلقه دوستان و همنشینان میان خاک و مور و مار رفتی

6 چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها چه شد عقلی که در اسرار رفتی

7 چه شد دستی که دست ما گرفتی چه شد پایی که در گلزار رفتی

8 لطیف و خوب و مردم دار بودی درون خاک مردم خوار رفتی

9 چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه به راه دور و ناهموار رفتی

10 فلک بگریست و مه را رو خراشید در آن ساعت که زار زار رفتی

11 دلم خون شد چه پرسم من چه دانم بگو باری عجب بیدار رفتی

12 چو رفتی صحبت پاکان گزیدی و یا محروم و باانکار رفتی

13 جوابک‌های شیرینت کجا شد خمش کردی و از گفتار رفتی

14 زهی داغ و زهی حسرت که ناگه سفر کردی مسافروار رفتی

15 کجا رفتی که پیدا نیست گردت زهی پرخون رهی کاین بار رفتی

عکس نوشته
کامنت
comment