-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این
2 نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این
3 لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟
4 خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور» و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این
5 مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این
6 هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این
7 به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این