همی رفتی و می گفتند از امیرخسرو دهلوی غزل 1506

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این

1 همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این

2 نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این

3 لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟

4 خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور» و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این

5 مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این

6 هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این

7 به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر