1 تو گر خویشتن را بخواهی نمود کسی سرو و گل را نخواهد ستود
2 خطت کز لبانت برآورد سر برآورد از جان عشاق دود
3 به خون کسان آستین بر زدی ندانم کرا دست خواهی نمود
4 به بازی مزن غمزه بر جان من که کس تیغ بر دوستان نازمود
5 ز هجرم چه پرسی که یارب مباد ز صبرم چه گویم که هرگز نبود
6 وزین آشناییم دستی مگیر که سیلاب چشمم ز جا در ربود
7 ز غم ناتوانم، شفایی ببخش ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟
8 تو با آنکه گفت کسی نشنوی ولی گفت خسرو بیاید شنود