- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو ز لب سخن گشادی، همه خلق بی زبان شد تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد
2 تو درون جان و گویی که دگر که است یا رب؟ دگری چگونه گنجد به تنی که جان گران شد
3 به رهی که دی گذشتی همه کس به نرخ سرمه بخرید خاک پایت دل و دیده رایگان شد
4 چه کشش دراز داری سر زلف ناتوان را؟ که بدان کمند دلکش دل عالمی به جان شد
5 چو مراست نیم جانی به وفات، کاین محقر دهم از برای یاری که به از هزار جان شد
6 رخ تو بس است سودم به فدای تار مویت دل و جان و عقل و هوشم که ز دولت زیان شد
7 ز غمت چنین که مردم، چه کنم، گرم بخواهی که عزیز در دل کس به ستم نمی توان شد
8 صفت کمال حسنت چو منی چگونه گوید؟ که هزار همچو خسرو ز رخ تو بی زبان شد