1 گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی دیوانه توئی که عقل از من جوئی
2 گفتی که چه بیشرم و چه آهن روئی آئینه کند همیشه آهن روئی
1 گفت امیر المؤمنین با آن جوان که به هنگام نبرد ای پهلوان
2 چون خدو انداختی در روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من
1 هر طعامی کآوریدندی بوی کس سوی لقمان فرستادی ز پی
2 تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو