1 گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
2 خورشید من خیال تو از من گهی نرفت مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد
3 روزی صبا نرفت به کویت که هردمی صد جان پاک همره باد صبا نشد
4 پرسی مرا که از چه چنین مبتلا شدی؟ آن کیست کو بدین ترا مبتلا نشد؟
5 بسیار داشتم دل آباد را خراب مانا رها شود تپش من، رها نشد
6 در گردن من، آن همه خونها که می کند خونریز ما که هیچ خدنگش خطا نشد
7 دی گرم راند رخش بسی دیده خاک گشت بدبختیم که چشم منش زیر پا نشد
8 کردم میان خون جگر آشنا بسی کان آشنای خون دلم آشنا نشد
9 چشم وصال نیست در این چون رضای دوست شک خدا که حاجت خسرو روا نشد
دیدگاهها **