- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
2 تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
3 بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری دشوار صبح باشد شبهای بیکران را
4 اندیشه جهانی بر جان من نهادی وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را
5 رسوای شهر گشتم از بس که دیده من دمدم همی تراود خونابه نهان را
6 از آه سوزناکم دود از جهان برآمد بی تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
7 داغ غلامی از من هست ار دریغ باری از بیع کن مشرف مملوک رایگان را
8 آن روی نازنین را یکدم به سوی من کن تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را
9 شاید اگر بخندد بر روزگار خسرو آن کس که دیده باشد رخساره ای چنان را