یاد میدار که از مات نمی از اثیر اخسیکتی غزل 30

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

یاد میدار که از مات نمی آید یاد

1 یاد میدار که از مات نمی آید یاد ای امید من و عهد تو سراسر همه باد

2 نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد

3 یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ داوری نیست، که از هجر تو بستانم داد

4 تو نگفتی که وصالم برساند بخودت راستی نیک رسانید که چشمت مرساد

5 گفتی ار، فاش کنی عشق پری، جان نبری نبرم، خود نبرم حسن تو جاوید زیاد

6 گر غرض خون من است از سر اینک سروطشت ور نه این طشت سه سال است که ازبام افتاد

7 من بر این تهمت اگر کشته شوم باکی نیست همه سرسبزی کمتر سک دربان تو باد

8 عافیت خواستی از من خیرالله جزاک او همان شب بعدم رفت که خیر تو بزاد

9 گله ی وصل تو با هجر تو میگفتم دوش که ستد عمرو از او هیچ بجز غم نگشاد

10 عشق ما مظلمه ی کس بقیامت نبرد گر ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد

11 در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر زین سخن بگذر و این واقعه بگذارز، یاد

عکس نوشته
کامنت
comment