ای که ز سودای عشق بی سر از عطار نیشابوری غزل 742

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای

1 ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای

2 ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای

3 جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای

4 هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای

5 خفتهٔ غفلت شدی می‌نشناسی که تو از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای

6 هستی تو بند توس نیستیی برگزین زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای

7 دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای

8 عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای

9 ای دل عطار خیز نیستیی برگزین زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای

عکس نوشته
کامنت
comment