1 ای دل غم را نهاد باید گردن خو با غم روزگار باید کردن
2 شادی چه کنی که آن بعمری باشد غم خور که همه وقت توانی خوردن
1 خیز و بلبل بین و آن شادی بر گل کردنش خیز و گل بین وان تبسم پیش بلبل کردنش
2 گر غرض گل بود را گل اینک در برش پس ز بهر چیست این آشوب و غلغل کردنش
1 کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
2 کسیکه دارد امید کنار بوس ازو بسا که خون دل از دیده برکنار کند
1 شیرمردان چو عزم کار کنند کار ازین گونه استوار کنند
2 آبخور زاتش سموم آرند خوابگه در دهان مار کنند