ای چشم خمارین ، تو از شهریار گزیدهٔ غزلیات 17

ای چشم خمارین ، تو و افسانه نازت

1 ای چشم خمارین ، تو و افسانه نازت وی زلف کمندین ، من و شبهای درازت

2 شبها منم و چشمک محزون ثریا با اشک غم و زمزمه راز و نیازت

3 بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت

4 گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی هر چنبره ماری است به گنجینه رازت

5 در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم باشد که ببینیم بدین شعبده بازت

6 صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار ای جاده انصاف ندیدیم ترازت

7 شهری به تو یار است و غریب این همه محروم ای شاه به نازم دل درویش نوازت

عکس نوشته
کامنت
comment