1 رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

2 رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

1 مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

2 مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

1 اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

2 بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

1 در هر فلکی مردمکی می‌بینم هر مردمکش را فلکی می‌بینم

2 ای احول اگر یکی دو می‌بینی تو بر عکس تو من دو را یکی می‌بینم

1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند

2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند

1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو

2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو