1 ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
2 چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
3 این خون که موج میزند اندر جگر تو را در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
4 مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
5 ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
6 در آستین جان تو صد نافه مدرج است وان را فدای طره یاری نمیکنی
7 ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
8 حافظ برو که بندگی پادشاه وقت گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
دیدگاهها **