1 با من ای مردمک دیده نظر نیست تو را عشق تو بی خبرم کرد و خبر نیست تو را
2 ما به غم جان بسپردیم و تو آگاه نیی غم یاران وفادار مگر نیست تو را
3 مایهٔ حسن تو آواز خوش و رویِ نکوست پس اگر چیز دگر هست وگر نیست تو را
4 چند در کارِ جفا تیز کنی مژگان را آخر ای جان به کسی کار دگر نیست تو را
5 کیمیایی ست حدیث تو خیالی لیکن ره نداری پی آن کار، چو زر نیست تو را