1 تو کز سوزم نهای واقف، دلت بر من نمیسوزد مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمیسوزد
2 ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش تو آتش میزنی در غیر و غیر از من نمیسوزد
3 رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض کدامین روز کان یک دانه صد خرمن نمیسوزد
4 نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن تو چندین دوست میسوزی که کس دشمن نمیسوزد
5 مزن بیگریه، خسرو، دم، اگر از عشق میلافی که مردم از چراغ دیده بیروغن نمیسوزد