1 دل می بری و در خم مو می کنی، مکن آزردن دل همه خو می کنی، مکن
2 تو جور می کنی و من از دیده می کشم این شیوه گر چه نیک نکو می کنی، مکن
3 خلقی ز بوی تو همه دیوانه گشت و مست باری تو گل ز بهر چه بو می کنی، مکن
4 گاهم زنخ نمایی و گه زلف می کشی بی رشته ام به چاه فرو می کنی، مکن
5 لرزانست بر تو جان من از آه بیدلان گه گه که گشت بر لب جو می کنی، مکن
6 خون می کنی دل من و بندی به زلف خویش خود می کنی و بر سر او می کنی، مکن
7 جای دگر مده دل گم گشته را نشان آواره ام چه سوی به سو می کنی، مکن
8 گفتی که خسروا، چه کنم کت بود خلاص؟ آن شانه را که در خم مو می کنی، مکن
دیدگاهها **