1 یار قبا چست کرد، رخش به میدان برید این سر و هر سر که هست در خم چوگان برید
2 غمزه زن ما رسید، ساخته دارید جان یوسف ما چون رسید، مژده به کنعان برید
3 از رخش امروز اگر توشه شود نعمتی بهر چه فردا به خلد منت رضوان برید؟
4 دست به دامان او نیست به بازوی کس بوالهوسان فضول، سر به گریبان برید
5 در صف عشاق چو لاف عیاری زدید ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان برید
6 مرغ بیابان عشق خار مغیلان خورد وعده اصل انگبین بر مگس خوان برید
7 مست و خراب مرا، حاجت نقلی اگر هست، دل خام سوز سوی نمکدان برید
8 نیست دل چون منی در خور شاهین شاه پاره مردار من بر سگ دربان برید
9 بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال وه که ز درمانده ای قصه به سلطان برید