مطربا این از جلال الدین محمد مولوی غزل 734

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد

1 مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد

2 مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی زانک از شاگرد آید شیوه‌های اوستاد

3 مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره‌زنست زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد

4 می‌زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد

5 ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد

6 این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد

7 هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ دانک روزی می‌دوید از ابلهی سوی مراد

8 آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد

9 قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر ضبحه و العادیاتش نیست جز جان‌های راد

10 برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد

11 گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم چیست فرزین گشته‌ام گر کژ روم باشد سداد

12 من پیاده رفته‌ام در راستی تا منتها تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد

13 رخ بدو گوید که منزل‌هات ما را منزلیست خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد

14 تن به صد منزل رود دل می‌رود یک تک به حج ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فؤاد

15 شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد

16 اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود خانه‌ها ویرانه‌ها گردد چو شهر قوم عاد

17 اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس می‌نهاد

18 در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد

عکس نوشته
کامنت
comment