1 با رخت شب چراغ نتوان کرد بی رخت سینه داغ نتوان کرد
2 پیش تو آفتاب نتوان جست روز روشن چراغ نتوان کرد
3 از دو زلفت کمان شده ست تنم خود کمان از دو زاغ نتوان کرد
4 باز کن لب که از چنان تنگی میل سوی فراغ نتوان کرد
5 گر ز باغ رخت بری بخورم نظری هم به باغ نتوان کرد
6 خشم در سر کنی به هر سخنی با تو زین بیش لاغ نتوان کرد
7 بوی،خسرو،همی کشی به دماغ بیش ازاین هم دماغ نتوان کرد