1 با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت با تو سخن مرگ نمیشاید گفت
2 جان طالب منزلست و منزل مرگست اما خر تو میانهٔ راه بخفت
1 خواند عیسی نام حق بر استخوان از برای التماس آن جوان
2 حکم یزدان از پی آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده کرد
1 گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا
2 گفت ایشان متهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند