1 ای باد، لطفی کن برو در کوی جانان ساکنک احوال من در گوش او یک لحظه بر خوان ساکنک
2 گر خسته ای آمد به جان، گر زنده می خواهی دلی از لعل شکر بار خود بفرست درمان ساکنک
3 رفتم ز جان برخاستم در خواب بود آن نازنین از خواب خوش برخاستم ترسان و لرزان ساکنک
4 چون خاست او از خواب خوش، افتادم اندر پای او برداشت سر از پای خود خندان و نازان ساکنک
5 گفتم که ای گلروی من، وقتی نگشتی آن من گفتا که من آن توام، بیم رقیبان ساکنک
6 با یار بودم ساعتی رفتم، به باغ و بوستان در باغ و بستان آمدم افتان و خیزان ساکنک
7 بر روی و مویش بوسه ها می دادم و می گفت او چون کافران غارت مکن آخر مسلمان ساکنک
8 دشنامها می داد او هر دم به زیر لب مرا من روی خود بر پای او نالان و مالان ساکنک
9 خسرو اگر در کوی تو رفتن نداند روز را لابد رود در نیم شب از خلق پنهان ساکنک