1 هر که چو تو به نیکویی آفت عقل و جان بود خون هزار بی گنه ریزد و جای آن بود
2 ماند زبان و دل بشد از غم تو مرا و خود عاشق خسته تا بود بیدل و بی زبان بود
3 تو به کمین آنکه من کشته شوم به کوی تو من به دعای آنکه تا عمر تو جاودان بود
4 تو به عتاب حاضری، چون به منت نظر فتد من به قصاص راضیم، گر ز توام امان بود
5 من ز عتاب چشم تو بد نکنم که در جهان تندی و خشم و بدخویی عادت نیکوان بود
6 در سر و کار عاشقی، هر که نباخت خان و مان عاشق دوست نیست او، عاشق خان و مان بود
7 دولت اگر نمی کند سوی من گدا گذر تو گذری کن این طرف دولت من همان بود
8 چون تو به باغ بگذری گل نرسد به بوی تو لیک رسد به قامتت، سرو اگر روان بود
9 زلف گذشت بر لبت تیره شدی به روی من بوسه کسی اگر زند، سوی منت گمان بود
10 خسرو خسته را چو جان در سر و کار عشق شد بوسه مضایقه مکن، تاش به جای جان بود