1 هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش
2 هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من خونابها خورم ز دل بی وفای خویش
3 فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا کامروز نوحه ای بکنم از برای خویش
4 تا من از آن دل شدم و دل ازان دوست این جان من کیای من و من کیای خویش
5 من در هوای یار برم پی که بر پرم؟ پرنده به ز من که پرد در هوای خویش
6 یک تن چو صد نمی شود از بهر دیدنت صد جا خیال خویش نشانم به جای خویش
7 جانا، رسم به کوی تو من آن کبوترم کاید به میهمانی شاهین به پای خویش
8 بارنده بر تو ناوک آه و منت ز ره بافم ز آب دیده ز باد دعای خویش
9 خسرو ز خویش بهر تو بیگانه شد، چنانک گویی که هیچ گاه نبود آشنای خویش