- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر که درین دایره دوران کند نقطهٔ دل آینهٔ جان کند
2 چون رخ جان ز آینه دل بدید جان خود آئینهٔ جانان کند
3 گر کند اندر رخ جانان نظر شرط وی آن است که پنهان کند
4 ور نظرش از نظر آگه بود دور فتد از ره و تاوان کند
5 گر همه یک مور ادب گوش داشت رونق خود همچو سلیمان کند
6 مرد ره آن است که در راه عشق هرچه کند جمله به فرمان کند
7 کی بود آن مرد گدا مرد آنک عزم به خلوتگه سلطان کند
8 کار تو آن است که پروانهوار جان تو بر شمع سرافشان کند
9 راست چو پروانه به سودای شمع تیز برون تازد و جولان کند
10 طاقت شمعش نبود خویش را روی به شمع آرد و قربان کند
11 عشق رخش بس که درین دایره همچو من و همچو تو حیران کند
12 زلف پریشانش به یک تار موی جملهٔ اسلام پریشان کند
13 لیک ز عکس رخ او ذرهای بتکدهها جمله پر ایمان کند
14 در غم عشقش دل عطار را درد ز حد رفت چه درمان کند