1 آن کس که از آب و گل نگاری دارد روزی به وصال او قراری دارد
2 ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد کو چون تو غریب شهریاری دارد
1 قصهٔ شاه و امیران و حسد بر غلام خاص و سلطان خرد
2 دور ماند از جر جرار کلام باز باید گشت و کرد آن را تمام
1 زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت
2 تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو