- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن را که غمت به خویش خواند شادی جهان غم تو داند
2 چون سلطنتت به دل درآید از خویشتنش فراستاند
3 ور هیچ نقاب برگشایی یک ذره وجود کس نماند
4 چون نیست شوند در ره هست جان را به کمال دل رساند
5 زان پس نظرت به دست گیری عشق تو قیامتی براند
6 جان را دو جهان تمام باید تا بر سگ کوی تو فشاند
7 چون بگشایی ز پای دل بند جان بند نهاد بگسلاند
8 هر پرده که پیش او درآید از قوت عشق بردراند
9 ساقی محبتش به هر گام ذوق می عشق میچشاند
10 وقت است که جان مست عطار ابلق ز جهان برون جهاند