سفیده از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 177

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

سفیده سفیداج زد در سپهر

1 سفیده سفیداج زد در سپهر طلاکار گردید ازو نور مهر

2 چو نقاش بر چرخ آغاز کرد سر رنگ‌های جهان باز کرد

3 ازین روی در بزم شداد عاد ز سام نریمان یل کرد یاد

4 بدو عوج پیکارها باز گفت که هرگز ندیدم بدین سان شگفت

5 نباشد به گیتی چنین نامدار ندیدم در آورد جز وی سوار

6 بخوردم سه زخم وی اندر مصاف ز من دور شد جمله لاف و گزاف

7 به میدان نتابم به چنگال سام چو دیدم در آوردگه یال سام

8 نشاید گزافه گذارم سخن که چون او ندیدم به هیچ انجمن

9 بترسید چشمم ز آورد سام که از پهلوانی بود او تمام

10 به یک دست دیگر نبرد آوردم مگر ترک او را به گرد آورم

11 ربایم مر او را در آوردگاه بیندازمش سوی خورشید و ماه

12 که نامش شود گم میان مهان نبینند او را کس اندر جهان

13 مرا مادری هست خاتوره نام به جادوگری گیرد از چرخ کام

14 اگر نه نتابم بدین زابلی سرش کینه‌ور باشد و کابلی

15 مگر مادرم آید اندر برش درآرد نگون مغفر و پیکرش

16 بگفت و فرستاده‌ای برگزید که خاتوره جادو آرد پدید

17 بدو گفت او را هم اندر زمان بیاور به مانند تیر از کمان

18 بگویش که پورت به پیکار سام ستوه آمد و زود بردار گام

19 یکی تیغ دارد ز جمشید جم کزان تیغ عنقا درآرد دژم

20 چه شداد عاد و چه پورش شدید ز چنگال او مرگشان شد پدید

21 اگر تو نیائی شود کار خام جهان تیره گردد ز پیکار سام

22 فرستاده هم در زمان همچو باد برفت و بدو گفتها کرد یار

23 که آورد چون بود و پیکار چون چسان شد سر پهلوانان نگون

24 چو بشنید خاتوره بدکنش کمربسته بر کین برترمنش

25 روان شد همان دم ز کوه بلور ز افسون او تیره گردید هور

26 ابا جاودان زشت پتیاره‌ای ز افسون زبانشان پر از چاره‌ای

27 سه منزل یکی کرد و آمد دوان به پیکار سام یل پهلوان

28 وزین روی بر تخت شداد عاد نشسته پراندیشه و پر ز باد

29 بفرمود کارند قلواد را مر آن شیر بیدار آزاد را

30 به زنجیر بسته دو دستش به بند به مسمار آهنگران نژند

31 شکسته همه شیر را پا و دست سراسیمه آرند برسان مست

32 چو آمد به درگه نیایش نمود به یزدان و آنگه ستایش نمود

33 چو بشنید شداد نام خدای ز تندی برآمد همان دم ز جای

34 ز کینه بتندید و آورد خشم به قلواد آزاد گرداند چشم

35 بدو گفت کای بدرگ بدنژاد به پیش من آری تو ایزد به یاد

36 کجا ایزد این چرخ را آفرید جهان سر به سر آمد از من پدید

37 ستایش مرا کن که یابی رها که افتاده‌ای در دم اژدها

38 منم گفت یزدان جان آفرین بجز من نباشد کسی در زمین

39 به پاسخ بدو گفت قلواد شیر که ای گمره خیره روباه پیر

40 جهاندار یزدان که دیو و پری ازو شد پدید این همه داوری

41 که او جان ستانست و جان می‌دهد به هر خسته و زار درمان دهد

42 که او بنده را می‌شود رهنمون هنوزش نه پیداست یک کاف و نون

43 همه روزه از خیل چندین هزار رساند همی روزی از روزگار

44 نه از دادن روزی آیدت به رنج نه بخشندگیش کم آید ز گنج

45 تو باشی یک زشت پتیاره‌ای یکی بدگهر دیو بیچاره‌ای

46 برآمد ز شدادیان رستخیز بفرمود دژخیم را از ستیز

47 که بردار سر از تن نابکار که دیگر نتازد به پروردگار

48 درین گفتگو بود شداد شاه که برخاست از راه گرد سیاه

49 سپهدار ایران گره بر جبین کمربسته از بهر پیکار و کین

50 چو شیری که آید بر نره گور سرش پر ز کینه دلش پر ز شور

51 همی راند در راه جنگی غراب چو کشتی که راند به دریای آب

52 یکی نعره زد سام مانند ابر که لرزید دل در درون هژبر

53 پس از نعره گفتا منم سام یل که از بهر دشمن رسم چون اجل

54 رهائی ز من کس نیابد به جنگ کسی کو درآید همی تیزچنگ

55 ببیند مرا جان دهد در زمان نبخشم به میدان کینه امان

56 کسی را که چرخ از بر خویش راند همه دفتر رزم ما را بخواند

57 نشانی است ارقم ز گردنکشان نه از لاف گویم که دارم نشان

58 بگفت و فروجست از روی زین درآمد به مانند شیر عرین

59 گره در برو دست بر تیغ تیز که آرد ز گردان یکی رستخیز

60 برآورد سالار شمشیر تیز به دژخیم گفتا که ای نادلیر

61 ندانی که قلواد خویش من است کمربسته همواره پیش من است

62 رها ساز او را و بگشای دست از آن پیش کآئی ز بالا به پست

63 ببخشای بر این گو نامجوی از آن پیش کآرم همی خون به جوی

64 بتندید دژخیم از مرد گرد به تندی سپهدار را برشمرد

65 برآشفت از آن گفتگو گرد سام برآورد شمشیر را از نیام

66 بزد بر سر کتف تا روی دل به چوگان شمشیر زد گوی دل

67 دوپاره بینداخت جلاد را که ترساند از آن ضرب شداد را

68 رها کرد قلواد را پهلوان بجوشید ازو گرد روشن روان

69 چو شداد و عوج آن بدیدند ازو پراندیشه گشتند از آن رزمجو

70 چو مهراس عادی چنان بنگرید ز جا جست و غرید و بر وی دوید

71 بدو گفت کای ابله خیره سر فراوان شدستی تو پرخاشخر

72 به پیش خداوند مغرب زمین دلیری نمائی به مردان کین

73 همین دم به فرمان شداد عاد برون آرم از مغز مردیت باد

74 به مغرب همانا به نام آمدی به پای خود اندر به دام آمدی

75 منم گرد مهراس فیروزچنگ کشم چرم از فرق جنگی نهنگ

76 به گیتی ندارم کسی را همال دهم چرخ گردنده را گوشمال

77 بگفت و کشید از میان خنجرش شد از خشم لرزنده آن پیکرش

78 یکی حمله آورد بر سوی سام درانداخت خنجرش بر سوی سام

79 سپهبد سر خود بدزدید ازو بتندید آن شیر پرخاشجو

80 بیازید و بگرفت دستش به دست کشیدش همانگه ز بالا به پست

81 نشست از برش پهلوان دلیر سرکش کند از تن به مانند شیر

82 بینداخت در پیش شداد عاد بلرزید آن بدرگ بدنژاد

83 سراسیمه گردید و رخساره زرد ز سام سپهبد دلش پر ز درد

84 یکی نعره زد سوی لشکر بلند که ای نامور لشکر ارجمند

85 بگیرید این بدکنش را به جنگ سرش را بیارید در زیر سنگ

86 مبادا ز خرگاه بیرون شود جهانی ازین غم جگر خون شود

87 همه نام ما را درآرد به ننگ سر تخت ما را بکوبد به سنگ

88 به هر کوی بیغاره بر ما زنان زن و مرد بر ما گشاده زبان

89 که یک تن درآمد به مغرب زمین برانداخت تخت و کلاه و نگین

90 چو لشکر شنیدند گفتار شاه ز جا اندر آمد فراوان سپاه

91 یکی حمله کردند بر سام شیر دگر ره برآمد غو دار و گیر

92 کشیدند شمشیر بر روی سام دویدند بر سوی آن نیکنام

93 به زشتی گشادند بر وی زبان ازیشان نیامد به پهلو زیان

94 همان سام سالار با تیغ کین یکی حمله کرد او چو شیر عرین

95 یکی را بزد بر میان تیغ تیز برآورد از جان او رستخیز

96 یکی را بزد بر سرش بی‌گزاف که بشگافت از فرق تا روی ناف

97 یکی را سر و سینه بر هم درید یکی را به چنگال از هم درید

98 یکی را سرافکنده در بارگاه یکی را جهان کرد پیشش سیاه

99 همه بارگاه موج خون درگرفت همه خون برون و درون در گرفت

100 بدان روبهان حمله آورد شیر چهل تن به شمشیر آورد زیر

101 شگفتی درو ماند شداد عاد که این رزم را کس ندارد به یاد

102 چنین گفت با عوج کای رزمجو نتابد بدو هیچ‌کس روبرو

103 ندیدم به گیتی چنین خیره مرد که از من نترسد به روز نبرد

104 که نتوانی او را گرفتن به جنگ ببندی دو دستش به هم همچو سنگ

105 ندارد به گیتی کس او را همال ندارد کسی این چنین یال و بال

106 به پاسخ بدو گفت عوج پلید که از تیغ تیزش به من بد رسید

107 شدم خسته از زخم پیکان او هراسان بماندم به میدان او

108 سه روز دگر چون من از خستگی رها یابم و کم شود بستگی

109 درآیم به میدان سام سوار به نیرو کنم بر تنش کارزار

110 تو اندیشه چندین ز بیمش مکن یکی گوش کن پند و بشنو سخن

111 که خاتوره فردا درآید ز راه به افسون کند روز بر وی سیاه

112 تنش را درآرد به چنگال مرگ بریزد ز شاخ جوانیش برگ

113 چو او اندر آید سرآید غمان همان سام یل را سرآرد زمان

114 چو این گفته بشنید شداد عاد در درد و اندیشه را برگشاد

115 سپهبد برون رفته دل پرشتاب نشست از بر اسب جنگی غراب

116 که ناگه سواری دو حمله کرد که خیکاوه بد نامش اندر نبرد

117 بدو گفت کای خیره بدگهر به نزدیک شداد جوئی هنر

118 همین دم سرت را ربایم ز تن تنت سینه گرگ سازم کفن

119 که گر تو از ایدر به ایران رسی نتابد در آورد با تو کسی

120 زنی لاف کز مرز مغرب زمین هنرها نمودم به میدان کین

121 به زشتی برآری ز شداد نام بگوئی منم گرد فرخنده سام

122 ولیکن همین دم ببندمت چنگ به گردن نهم مر تو را پالهنگ

123 بگفت و درآورد شمشیر تیز بدان تا به پهلو نماید ستیز

124 که شاپور ماننده پیل مست بگرداند بر گرد سر چوبدست

125 به خیکاوه مغربی حمله کرد برآورد از جان او تیره گرد

126 به یک چوب کردش در آورد خورد بدو آفرین کرد سالار گرد

127 دگر کس نیامد به نزدیکشان هراسنده شد راه تاریکشان

128 سپهبد به در رفت مانند شیر بیامد به نزدیک تسلیم پیر

129 سراسر بدو گفت پیکار جنگ که چون رزم کردم بسان پلنگ

130 درین بود فرخنده سالار نیو که آمد برش زود فرهنگ دیو

131 بدو گفت کای پهلوان جهان سرافراز و بیدار و تخم مهان

132 که خاتوره مادر عوج زشت یکی زشت پتیاره بدسرشت

133 ده و دو هزارش ز جادوگران همه همچو دیوان مازندران

134 رسیدند یکسر به یاری عوج مر آن تیره بخت پلید لجوج

135 شگفتی بلائی است آن شوم زن که ویران کند بر زن و انجمن

136 یکی چاره از بهر او بایدی که تریاک بر زهر او بایدی

137 نباشد به افسونگری همچو او به نیرنگ سازی بود کینه‌جو

138 بخندید ازو سام نیرم‌نژاد که اندیشه او مکن هیچ یاد

139 به فرمان یزدان کیهان خدیو نترسم ز جادو و افسون و ریو

140 ببینی به میدان چسانش کشم تن تیره‌اش را به هامون کشم

141 همی گفت تا چرخ شد تار و تنگ از آن تیرگی دهر بگرفت رنگ

142 زمانه بیاکند گیتی به نیل از آن نیل شد تیره خرطوم پیل

143 از آن رو یلی بود جنگسب نام دلش پر ز کینه بد از گرد سام

144 بدو گفت ناگاه شداد عاد که امشب یکی دست باید گشاد

145 ز بهر شبیخون بیارای تن برو بر سر سام لشکرشکن

146 ممانش همی زنده در روزگار برون بر ابا خویشتن سی هزار

147 هم امشب بر ایشان شکست آوری سر سام نیرم به دست آوری

148 ببری سر شاه طنجه به تیغ بر آن نابکاران نیاری دریغ

149 پس آنگه تو را کامکاری دهم به مغرب زمین شهریاری دهم

150 سرت برفرازم به چرخ برین بر آن خنگ گردون ببندی تو زین

151 چو جنکسب ازو گوش کرد این نوید شد از بهر پیکار دل پرامید

152 گزین کرد لشکر هم اندر زمان به گردن برآورد گرز گران

153 نشستند بر زین همی سی هزار همه خشت زن گرد خنجرگذار

154 ببستند بر سم اسبان نمد بدان سان که بهر شبیخون سزد

155 فرستاد شداد کارآگهی که آرد از ایشان مگر آگهی

عکس نوشته
کامنت
comment