-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کدام دل که ز دوری به جان نمیآید کدام جان که ز غم در فغان نمیآید
2 سرشک من بکجا میرود که همچون آب دو دیده ناز ده برهم روان نمیآید
3 ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم که یادم از سمن و ارغوان نمیآید
4 بسی شکایتم از سوز سینه در جانست ولی ز آتش دل بر زبان نمیآید
5 چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت که هیچ تخته از آن بر کران نمیآید
6 کسی که نام لبش میبرد عجب دارم که آب زندگیش در دهان نمیآید
7 معبانئی که در آن صورت دلافروزست ز من مپرس که آن در بیان نمیآید
8 براستی قد سرو سهی خوشست ولیک براستان که به چشمم چنان نمیآید
9 نمیرود سخنی در میان او خواجو که از فضول کمر در میان نمیآید