کدام دل که ز دوری به جان از خواجوی کرمانی غزل 458

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید

1 کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید

2 سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید

3 ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید

4 بسی شکایتم از سوز سینه در جانست ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید

5 چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید

6 کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم که آب زندگیش در دهان نمی‌آید

7 معبانئی که در آن صورت دلافروزست ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید

8 براستی قد سرو سهی خوشست ولیک براستان که به چشمم چنان نمی‌آید

9 نمی‌رود سخنی در میان او خواجو که از فضول کمر در میان نمی‌آید

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر