- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چه فرخ ساعتی باشد که یار از در درون آید به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید
2 جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید
3 بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی که آن سنگین دل نااستوار از در درون آید
4 در خود بیش ازان می بوسم و شادم بدین سودا که روزی عاقبت آن شهسوار از در درون آید
5 نوید کشتنم داده ست و من خود کی زیم آن دم که آن سر مست من دیوانه وار از در درون آید
6 ز من عذری بخواهی، ای رقیب، آن ناپشیمان را که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آید
7 به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل کسی کز بعد چندین انتظار از در درون آید
8 غم عشق آمده ست و رخت جانم می نهد بیرون هنوزم نیست غم، گر غم گسار از در درون آید
9 دلا، بیهوده می سوزی، مپز ما خولیا چندین که داد آن بخت خسرو را که یار از در درون آید؟