1 ما را چه جان باشد که تو بر ما فشانی ناز خود بر شیر مردان تیز کن چشم شکار انداز خود
2 صد جانست نرخ ناز تو از بهر جان سوخته بر چون منی ضایع مکن بشناس قدر ناز خود
3 جان باختم در کوی تو رنجه شدی، چه کم شود؟ گر طاقت آری بازییی از عاشق جانباز خود
4 هر گاه گاهی از دلم خواهم برآرم ناله ای گه خود به حیرت گم شوم، گه گم کنم آواز خود
5 بسته نمی گردد شبی چشمم به جز خون جگر بسته چنین بینم مگر شبها دو چشم باز خود
6 در دست اندر جان من، کس چون منی باور کند؟ چون کس ندارد درد من، پیش که گویم راز خود؟
7 خود کشت خسرو خویش را کافتد ترا بر وی نظر بیهوده تهمت می نهی بر غمزه غماز خود