1 شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست در دیده بد امروز میان دلهاست
2 در دل چو خیال خوش نشست و برخاست نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است
1 گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
2 گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
1 باز رو سوی علی و خونیش وان کرم با خونی و افزونیش
2 گفت دشمن را همیبینم به چشم روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند