1 هر گاه مرغی از سر شاخی نوا زند آید به دل کسی و ره جان ما زند
2 فریاد از آن دلی که به فریاد هر شبی نالش به درد از آن سر زلف دو تا زند
3 نی نغمه طرب که بود ارغنون مرگ مرغی که در شکنجه دامی نوا زند
4 ای فاخته، زناله زن آتش به بوستان کز گل امید نیست که بوی وفا زند
5 او در خرام و دیده به راهش، چه کم شود؟ گر از طفیل سنگ رهت پشت پا زند
6 بی خواست آهی از دل من می زند، بترس کاین تیر ناگرفته ندانم کجا زند؟
7 ای پندگوی، شیفته را چون نماند سنگ خلقی رها کنش که کلوخ جفا زند
8 خسرو ز رشک غیر به جان می رسد، بلی خیزد قیامتی چو گدا بر گدا زند
دیدگاهها **