- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وقتی غباری زآستان بفرست سوی چاکرت تا کی تهی چشم کند با دیدهام خاک درت
2 دستی بده، ای آشنا، درماندگان را، چون که شد غرقه به هر یک قطره خوی صد دل به رخسار ترت
3 دریافتم دل دزدیت، از غمزه غماز تو آن پرده ما باز شد، چون گشت پیدا گوهرت
4 ای ابر، گهگاهی بگو آن چشمه خورشید را در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت
5 گرچه ز رحمت آیتی شبها عذابی بر دلم از بس که آیات الم خوانم همه شب از برت
6 آخر کم از نظارهای از دور در نخل قدت دست امیدم کوته است از شاخ سبز نوبرت
7 در بند پروازست جان، بگذار سیرت بنگرم زینسان که بینم حال خود مهمان که بینم دیگرت
8 میکن جفا تا پیش تو میریزم از دیده گوهر زیرا که تو زیبا رخی زین به نباشد زیورت
9 گویی به خنده، خسروا، زان توام، گرچه نهای تسکین جان خویش را ناچار دارم باورت