به گرد دل از جلال الدین محمد مولوی غزل 1435

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم

1 به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می‌دانم

2 یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می‌دانم

3 به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی بخواهی پخت می‌بینم بخواهی خورد می‌دانم

4 به حق اشک گرم من به حق آه سرد من که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می‌دانم

5 مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم

6 به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم

7 دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی‌گفتی که از مردی برآوردن ز دریا گرد می‌دانم

8 جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می‌بازد چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می‌دانم

9 چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی بگویم مات غم باشم اگر این نرد می‌دانم

عکس نوشته
کامنت
comment